شدم صدره بزیر سنگ طفلان در جنون پنهان


ولیکن باز پیدا کرده ما را محنت دوران

ببین چشم تر مار ا مگو از نوح و طوفانش


که او یکبار طوفان دید و ما هر لحظه صدطوفان

نبخشد دیدهام را نور غیر از خاک آن درگه


نسازد سوز دل خاموش الا آب آن پیکان

دل رنجور از خود میرود هر لحظه چون طفل


تسلی می دهندش از قدوم وی پرستاران

بجز آن پادشاه کشور دل در جهان اسرار


کدامین پادشه دیدی که ملک خود کند ویران